موضوعات
آرشيو وبلاگ
![]()
بزرگترین وبلاگ علمی تفریحی پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 16:53 :: نويسنده : مهران
به نوشته « ايران»، چندى پيش، زنى جوان به شعبه 264 دادگاه خانواده 121 مراجعه و با ارائه دادخواست طلاق به قاضى نحوى گفت: چند سال پيش بود كه جوان مهندسى به خواستگارىام آمد. از همان اول تصميم گرفتم كه بناى زندگىمان را بر پايه تفاهم
پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 16:33 :: نويسنده : مهران
گویش دختران در سال ۸۱: عزیزم ، عشقم چرا ناراحتی؟ قربونت برم
بی ادب = بی عوض (این یکی درک ربطش کمی مشکل واقعاً) نمیدونم = نیدونم(این روزا خیلی می گن!!) دوست = دوکس(این کلمه رو نمی دونم از کجا درآوردن!!!)
پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 16:30 :: نويسنده : مهران
اين ۵ سوال عبارتند از: ۲- آيا دوستم داري؟… ۳- آيا من چاقم؟… ۴- به نظر تو ، اون دختره از من خوشگلتره؟… ۵- اگه من بميرم تو چيکار مي کني؟
برای مثال : (در ادامه مطلب) ادامه مطلب ... پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 16:21 :: نويسنده : مهران
طی یک نظرسنجی از یک دانشجوی ورودی جدید و یک دانشجوی ترم آخری خواسته شد که با دیدن هر کدام از کلمات زیر ذهنیت و تصور خود را در مورد آن کلمه در یک جمله کوتاه بنویسند.
جمله اول مربوط به دانشجوی ورودی جدید و جمله دوم مربوط به دانشجوی ترم آخری…
برو ادامه مطلب ادامه مطلب ... پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 21:41 :: نويسنده : مهران
دوستان این مطالب جهت سرگرمی و مزاح برای شما آماده شده لطفا برداشت غیر نداشته باشید ! با تشکر
لطفا به ادامه مطلب بروید ادامه مطلب ... پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 21:39 :: نويسنده : مهران
چکار کنیم یعنی دیگه نمیشه به هیچ دختری اعتماد کرد
پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 21:33 :: نويسنده : مهران
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس يادگارى بگيرد.معلم هم داشت همه بچهها را تشويق ميکرد که دور هم جمع شوند. پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 21:32 :: نويسنده : مهران
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد نگاه مىکرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد. پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 21:31 :: نويسنده : مهران
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد. معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجود اینکه پستاندار عظيمالجثهاى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.
پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 21:29 :: نويسنده : مهران
یک دانشجوی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود. بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد. روزها از پی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت : ” من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت “ پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 21:25 :: نويسنده : مهران
بر بلندای تمامی تفکرات مثبتگرای خویش، محکم بایست و با چشمانی سرشار از کنجکاوی و محبت به دریا نگاه کن، هر آنچه که در خود میجویی را در گسترهی پرتلاطم دریا خواهی یافت.
و
آنگاه
مشکلاتت را به دریا بسپار
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . شرمنده تمام خانم ها هم هستیم !! در نوبت بعد آقایان را به آب خواهیم سپرد !
پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:11 :: نويسنده : مهران
آیا میدانید چطور میشود چهار نفر زیر یک چتر بایستند و خیس نشوند؟ وقتی هوا آفتابی باشد
آیا میدانید آخرین دندانی كه در دهان دیده میشود چه نام دارد؟ دندان مصنوعی آیا میدانید برای قطع جریان برق چه باید كرد؟ باید قبض آن را پرداخت نكرد آیا میدانید چرا مار نمیتواند به مسافرت برود؟ چون دست ندارد كه برای خداحافظی تكان دهد آیا میدانید چرا روی آدرس اینترنت به جای یك دبیلیو ، سه تا دبیلیو میگذارند؟ چون كار از محكمكاری عیب نمیكنه آیا میدانید چرا فیل از سوراخ سوزن رد نمیشه؟ برای اینكه ته دمش گره داره آیا میدانید چرا دو دوتا میشود پنج تا؟ چون علم پیشرفت كرده آیا میدانید چرا دود از دودكش بالا میرود؟ چون ظاهرا چاره دیگری ندارد آیا میدانید چرا لكلک موقع خواب یک پایش را بالا میگیرد؟ چون اگر هر دو را بالا بگیرد ، میافتد آیا میدانید اگر كسی قلبش ایستاده بود چه میكنید؟ برایش صندلی میگذاریم آیا میدانید اگر سر پرگار گیج برود چه میكشد؟ بیضی آیا میدانید اگه یه نقطه آبی روی دیوار دیدید كه حركت میكند چیست؟ مورچهای است كه شلوارلی پوشیده آیا میدانید خط وسط قرص برای چیه؟ برای اینكه اگه با آب نرفت پایین با پیچگوشتی بره آیا میدانید ناف یعنی چه؟ ناف نمره صفری است كه طبیعت به شكم بیهنر داده است آیا میدانید چه طوری زیر دریایی رو غرق میکنن؟ یه غواص میره در می زنه پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:56 :: نويسنده : مهران
پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:54 :: نويسنده : مهران
مشترک گرامی چه خبر؟ مامان بابا خوبن؟، علی کوچولو چه طوره؟ الهی ایرانسل قربونش بره. مشترک گرامی با 645200 ریال شارژ دیگر برنده 150 تومن شارژ داخل شبکه بشوید. مشترک گرامی چته؟ چرا تو فکری؟ عاشق شدی؟ آخه بدبخت! با این وضع گرونی کی عاشق می شه؟ ها؟ مشترک گرامی تو مسابقه ما شرکت کن با 20 لیتر بنزین جایزه ! با این کار مشت محکمی تو دهن همراه اول بزن! مشترک گرامی یه طرح دارم بهاره. یکی سیم کارت بخر یکی ببر یکی میارم در خونتون یکی می دم به عموتون یکی هم واسه عمتون ... مشترک گرامی...:|:|:|
پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:51 :: نويسنده : مهران
جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, :: 11:22 :: نويسنده : مهران
خوابـگاه دخــتـران ( شب ) سکـانس اول : (دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.) شبنم :ِ وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟! لالـه : خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.) شبنم : بگـو ببـینم چی شـده؟ لالـه : چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود) شبنم : (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟ لالـه : (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!! شبنم : عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه. لالـه : نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟! (در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد! دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.) شبنم : چی شـده فرشــتـه؟! فرشــته : (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت! شبنم : لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته. فرشــته : خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر. (و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود.) خوابــگاه پســران (شـب) سکــانـس دوم : (در اتـاقی دو پـسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، هم واحدی شـان، «میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود) میثـــاق : مهـدی... شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم. مهـدی : نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه. میثــاق : اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد. مهـدی : آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ میثــاق : مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره!! آرمـــان : تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. بچه های کلاس مـا که مثـل بچه های شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری... مـهدی : (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست! در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد) میـثــاق : چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی! رضــا : پرسپولیس همین الان دومیشم خورد!!! مهـدی : اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه..... .!!! و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند.! جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, :: 11:20 :: نويسنده : مهران
مردی برای تولد همسرش به شیرینی فروشی محل تلفن زد تا کیک او را سفارش دهد. فروشنده پرسید که چه پیغام تبریکی روی کیک بنویسد؟
|
|||||||||||||||||||||||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
|||||||||||||||||||||||
![]() |